۱۱ مرداد ۱۳۹۶
ناما جعفری
فرهنگ
گیسو، کلاشینکف، حملهی انتحاری به تن
گلوله ی چهارم | یک اکتبر
ساعت از سه گذشته بود، موهایش را که بستم، گفت: داعشیها روستای علیشر را گرفتند، فردا هم میرسند کوبانی. هر کلمهای که از دهانش، هر کلمهای که از دهانش، هر کلمهای که از دهانش… گفتم سه مبارز از یگانهای مدافع خلق امروز در جزیره و کوبانی جان باختهاند! دستم حالا آمده بود پشت گردنش، ایستاده بود، کف دستم نبضهایش را آرام به نبضهای پشت گردنش میزد، داغها در تاریکی، ارتعاشِ عاشقش شده بودم را میآورد. از تهران که راه افتادم تا سنندج و آن وقت ماکو و دیدن دوبارهاش! بعد، ساعتهای فراموشی از پنج سال گذشته بود! چگونه میتوانستم از زخمهای رفته بگویم؟ چگونه میتوانستم دوام بیاورم؟ چگونه میتوانستم در گلویش بمانم و نامم را تکرار کند. صورتش را، صورتش را، گردنش را، گردنش را، به سمت راست، کج کرد و خوابیده روی دستم، آرام از گلویش میخواند:
هاژار هی شاوان کاری پیم کرد عازیزم، عاجز لدل بِیم راضی و مردن هی هاوار
گلولهی دوم | سوم اکتبر
انفجار در لب بود، انفجار در تن بود، صدای گلوله از خطهای کوفی میریخت در خون. فشنگها را آوردم، کلاشینکفش را بوسیدم و کلاشینکفم را بوسید، خشابهایش را جا گذاشت و جا گذاشتم قلبم را در سه اکتبر. داعشیها توانسته بودند از سه جبهه به کوبانی حمله کنند، توانسته بودند دیوار دفاعی شهر را بشکنند و از طرف شرق وارد شوند، در پرچمهای سیاهشان ساختمانهای مرتفع شهر را میدیدیم! گفت: این گل میخها را لازم دارم و مشتش را باز کرد، من صورت سرخ و سفیدش را زیر توریها با چین و قوسهای نازک میدیدم، پنجرهای را در طبقهی چهارم نشان داد و گفت: اونجا! اون بالا!
قرار بود تمام یگانهای مدافع خلق در کوچهها و خیابانها و در پناه ساختمانها همچنان از شهر دفاع کنیم، رگههای سیاه از دود، آسمان را از صافی انداخته بود. گفتم از یونیفورمات بوی عطر فرانسوی میآید. گفت این جنگیست بدون ترس! بدون ترس! باید با هر گلوله یکیشان را بکشیم! نگاهش به جلو خیره مانده بود، نگاهی که بیحالت نبود، تنشی وحشیانه پر از جنگلهای بلوط. من اما ترسیده بودم، من اما در حالت ترس بودم، من اما نگاهم به جلو نبود، به او بود! من اما تنشی وحشیانه پر از جنگلهای بلوط بودم. به طبقهی چهارم که رسیدیم، کلاشینکفم را به زانویم تکیه دادم، چشمهایش را انداخت در چشمهایم، گفت: تو رنگ قرمز گلهای شیپوری و بریدگی روی درختان کاج هستی. بوی عطر فرانسوی از اونیفورمش میسوخت و برهنه میشد. میسوخت و برهنه می شد. میسوخت و برهنه….
گلولهی هفتم | پنجم اکتبر
با موبایلم خبرها را میخواندم، نیروهای داعش کنترل شرق و جنوب شرق شهر را داشتند. یک تپه و ایستگاه رادیویی مشرف به کوبانی را هم. با تصرف کامل این تپه، دسترسی آسان به همهی شهر برای داعشیها امکانپذیر میشد. ژوان که تازه رسیده بود صدایم زد، صدایش رنگ پریده بود و هالهای کدر رویش را پوشانده بود، گفت: داعشیها به جنوب غرب کوبانی هم رسیدهاند و داریم با آنها میجنگیم، نبرد در جریان است. نبرد! میدانستم نبرد در جریان است و اگر داعشیها بخش شرقی تپه میستنور را تصرف کنند جنگ شهری سختی خواهیم داشت. سفیدی ماتی داشت توی مغزم احاطهام می کرد، مدتها بود جنگ شهریام شروع شده بود، نبردم شروع شده بود، آوار شده بودم و جمهوریام دست او بود!
په ژار! په ژار! په ژار! ارتش موهای نارین ریخته بود به گیسوی بلندش روی صورتم و داشت صدایم می زد، حواسم از دهلیزهای تنگ به نفسهای نارین میخورد که رنگ نامریی داشت. نارین گفت: آرین در میان نیروهای داعش دست به عملیات فدایی زد. خیلی از داعشیها رو کشته، داعشیها رو تکه پاره کرده، باید همینطور تکه پارهشان کنیم.
گفتم: نارین، نارین، نارین، نارین، نارین، نارین.
گلولهی چهاردهم | بیست و نهم اکتبر
تیرگی انبوهی از اندوه بود که در قلبم میتپید، مقبرهای برای نارین در کوبانی درست کرده بودند، تابوتش را به پرچم، رنگ بسته بودیم. تیغههای نور در خیابان ۴۸ وقتی در کمین داعشیها نشسته بودیم و نارین ۲۰ نفر از آنها را کشته بود و تکه پارهشان کرده بود، دیگر نمیتابید. پیراهن رنگ زیتونی ام را پوشیده بودم، همان پیراهنی بود که نارین روز تولدم تنم کرده بود، همان پیراهنی بود که نارین در روز اولی که به خانه تنم آمده بود از تنم به تنش رفته بود، همان پیراهن به تنم بود که نارین را در یکی از ظهرهای تابستان تهران وسط خیابان انقلاب بوسیده بودم، صورتش را چسبانده بود به صورتم و میخواند:
ساتیگ نبینم، خاوام حرامه | شیوه ی دلبری، لتو تمام