۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
آزاده شاهد
اجتماع
جایی که خانهها بوی مرگ میدهد
عکس از آشوسیتد پرس
از مرز لبنان که میگذری و وارد سوریه میشوی ناگهان همه چیز به فاصله صد متر تغییر میکند. حتی رنگ آسمان و بوی خاک.
مرز خلوت است شاید پنج اتومبیل به انتظار ورود به مرز سوریه باشند اما در مسیر مقابل ماشینها برای خروج صف کشیدهاند. زمانی نه چندان دور اینجا ولولهای برپا بود. رفت آمد مردم عادی وتوریستها و صدای گوشخراش کامیونها صف کشیده برای ورود به مرز و… اما امروزمسیرخروج شلوغ است دروازههای ورود خالی.
در اولین ایست بازرسی لباسهای کهنۀ سربازان سوری نسبت به مرزبانان لبنانی خودنمایی میکند. بعد با نگاه متعجب مرزبان و پرسشش که به چه منظوری میخواهم وارد سوریه شوم مواجه شدم. به فاصله یک کیلومتر آن طرفتر دوباره قضیه ایست بازرسی تکرار میشود اما این بار نگاه سربازان جور دیگریست. اینجا ما به مرگ نزدیکتر میشویم. در نگاه سرباز با دیدن ما که میآییم زندگی جرقۀ کوتاهی میزند و وقتی دور میشوی دوباره حس ترس و مرگ جای آن را میگیرد
همین طور که ایست بازرسیهای بیشمار را رد میکنی خودت را به مرگ نزدیکتر مییابی، اینجا یکی از خطرناکترین نقاط روی کرۀ زمین است، کشوری که همین چند سال پیش جز امنترین مکانهای دنیا بود.
نزدیک غروب به دمشق میرسم. از آنچه انتظار داشتم مخوفتر است. شهری که پیش از این زنده و پراز نور و شور و نشاط مردم بود حالا مانند محتضری درآخرین لحظات زندگی سینهاش بالا و پایین میرود و به سختی نفس میکشد. به جای چراغهای روشن و رنگارنگ، کورسویی از دور به چشم میخورد.
ای کاش من هیچ وقت اینجا را قبل از این واقعه نمیدیدم!
شب را باصدای انفجار و رگبار مسلسل و انواع وسایل قتل و مرگ به صبح میرسانم. صبح که میشود طبق قرار قبلی به سراغ مادری میروم که دو پسر خود را در جنگ از دست داده است.
به خانهشان که نزدیک میشوم دلم میگیرد. من قرار است در یک خانه را بزنم و یک قصه رابشنوم اما اینجا بوی مرگ از همه خانهها به مشام میرسد و هر دری رابزنی قصهای پشت آن انتظارت را میکشد. بعضیها رفتهاند زیر خاک و قصهشان را آنجا بردهاند وعدهای مهاجرت کرند به خانۀ یک دوست کمی آن طرفتر به شهری دیگر به کشوری دیگر، در دل چادرهای سرد در سرما و گرم در گرما، به کشورهای دور دست، با هواپیما، قایق، اتوبوس و….. قانونی یا غیر قانونی. آخر ترس از مرگ که دیگر قانون نمیشناسد.
زنگ میزنم. صدای خشن زنی را میشنوم وکمی بعد در باز میشود. در اولین نگاه زنی محکم و قوی را میبینم اما پس از دقایقی هنگامی که نام اولین پسرش را میبرد از صلابتش کاسته شده وجای آن را اندوهی بیپایان میگیرد.
او چنین گفت: وائل پسر بزرگم برای دفاع از وطنش شهید شد. او سرباز بود رفته بود آرامش را به کشور باز گرداند اما برای همیشه آرامش قلب من را گرفت. شبیخون زدند وهمه را کشتند. هر شب خوابش را میبینم موقع مرگش من را صدا میزند اما من دیر میرسم.
دیگر هیچ قوتی در کلامش نیست. شاید همه را جمع کرده بود تا بتواند قصه وائل را تعریف کند اما عزمش را جزم میکند که از وفا پسر دومش نیز بگوید، حیفش میآمد یاد او نکند، شاید خاطرهشان در صفحههایی از تاریخ باقی بماند.
میگوید: پسر دومم وفا خونش هدر رفت. با گردانی برای محافظت از فرودگاه رفته بود. دوستش تعریف کرد و گفت: آتش طرف مقابل سنگین شده بود و او به سرعت خودش را به سنگر خودی رساند. به طرف سنگر دوید همین که رسید صدای هواپیمای خودی آمد. خوشحال شدیم. او هم حتما خوشحال شده بود اما هواپیما اول سنگر خودی را به اشتباه نشانه گرفته و او دوستانش همه مردند. آهی کشید وگفت دردناکترین قسمت این است که ما داریم همدیگر را میکشیم. یعنی برادر کشی اینقدر برای ما آسان بود و مرگ اینقدر عادی؟
من هیچ سؤالی نمیکنم.ام وائل دیگر رمقی نداشت. عکس وائل و وفا را در گوشۀ اتاق دیدم اما به روی خودم نیاوردم. پر از شور زندگی بودند اما حالا از زندگی فرسنگها فاصله داشتند.
به سرعت خودم را از محلهشان دور میکنم. میخواهم خودم را از حس مرگ دور کنم اما مگر میشود. از دور و نزدیک صدای انفجار به گوش میرسد و ندا میدهد که عدهای دیگر رفتند و چند لحظه دیگر نیز عدهای دیگر به دنبالشان.
باید از اینجا بروم و خود را به جای دیگری برسانم جایی برای فراموش کردن ونشنیدن صدای مرگ این همه انسان.
گروه ناظر بر حقوق بشر در سوریه فروردین ماه اعلام کرد ۱۵۰ هزار و ۳۴۴مرگ را در جنگی که در مارس ۲۰۱۱ آغاز شد مستند کرده است. این رقم غیر نظامیان، شورشیان و اعضای ارتش سوریه را شامل می شود. همچنین شبه نظامیانی که در کنار نیروهای بشار اسد می جنگند، و رزمندگان خارجی را که به شورشیان پیوسته اند در بر می گیرد.