۶ اسفند ۱۳۹۲
مژگان قاضی راد
فرهنگ
پای درخت انجیر
-
داستان کوتاه
مژگان قاضی راد زادهٔ تهران است و فارغ التحصیل دانشکده پزشکی دانشگاه تهران. او دوره فوق تخصص خود در رشته آی سی یو نوزادان را در دانشگاه جورج واشنگتن امریکا به پایان رسانده است و هم اکنون در بیمارستان همان دانشگاه مشغول به کار است. او تمرین نوشتن را از اوایل نوجوانی با کمک معلمان مرکز آموزش تیزهوش آغاز کرد. دوره فیلم نامه نویسی را در حوزه هنری و دو دوره داستان نویسی را زیر نظر عباس معروفی و منیرو روانیپور به پایان رسانده است. نمایشنامه “بر تارک راستی” بهترین جایزه نمایشنامه نویسی دهه فجر فرهنگسرای بهمن را در سال ۱۳۷۶ از آن خود کرد. او سالهاست که در وبلاگ “خانهام ابری است” از تجربههای تلخ و شیرین زندگیاش در امریکای شمالی مینویسد. مجموعهٔ داستان “عاشقی با ژاکت سفید” در سال ۱۳۹۱ در تهران از او به چاپ رسیده است. مجموعهٔ داستان دیگری از او با عنوان “خیال فیروزه فام” به زودی توسط نشر گردون منتشر خواهد شد.
آن شب هم با تنی کوفته به خانه برگشت. پشتِ در ایستاد. دو ضربه به در زد. همان دو ضربۀ کوتاهی که همیشه نشانِ آمدنش بود. همه منتظرش بودند. خرامان، آهنگ ضربه را که شنید از پشتِ در داد زد بابا آمد! و بعد صدای یک جفت پای تند و چابک توی حیاطِ سه متری خانه پیچید. تک درختِ انجیر توی حیاط، روی دیوار سرخم کرده بود. شاخ و برگهای فراوانش توی کوچۀ باریک پخش شده بود:
“خسته نباشی بابا… دیر کردی امشب؟”
“مانده نباشی نازدانه… امروز بسیار کار داشتم…مادرت چی پخته کرده؟”
“دال زرد که خوش داری.”
“آیا میهمان داریم؟”
“نه خیر نی”
“اَمان نان تندوری کافی است.”
“امشب میخواست دسترخوان رنگه باشه… دال خریده بود امروز.”
شام که تمام شد رفت کنارِ درخت انجیر، روی سه پایهای که جای خودش بود نشست و سیگارش را گیراند. خرامان، از اتاق برای رحمان یک استکان چای آورد با چند حبه قند و یک ظرفِ کوچک مربای انجیر. توی این ده سال، درخت انجیر بزرگ شده بود. شاخههای بسیار داده بود. آخرِ شهریور، شاخههای درخت، پرِ انجیرهای ارغوانیِ رسیده میشد. نرگس از انجیرهای درشت برای بچهها مربای انجیر درست میکرد. خرامان و پسرها صبحهای تابستان به عشق مربای انجیر از خواب بیدار میشدند. مهر که میآمد، برگها که میریخت، مربای انجیر هم تمام میشد و تنها نان خالی سر سفره میماند.
“کلان شوی نازدانه… چای بسیار تازه بود.”
“سلامت باشی بابا … امروز اسمم را به مشکل تو دبیرستان فرزانه ثبت نام کردم!”
“مشکلتان چه استه؟”
“مثل پارسال کاغذهام نیم کلا بود… گفتند مشکل داره… مادر جانم التماسشان کرد. گفت ما دو اتاقِ پشت مسجد زندگی میکنیم… ده سال است که ایجاییم.”
“بلاخره راجستر شدی؟”
خرامان شانههایش را بالا انداخت:
“گفتند بلی به شرطی که بعداً براشان کاغذِ درست ببرم… یک چای دگر میخواهی؟”
رحمان به علامت نفی سرتکان داد و آخرین پکش را به سیگار زد. یعنی اگر میرفت و اسمش را مینوشت اتفاقی میافتاد؟ چیزی عوض میشد؟
*
برای بار دوازدهم از مقابل در ِ طوسی رنگ انتهای راهرو گذشت. به کاغذ سفید تاخورده ای که روی در با چسب چسبانده بودند خیره نگاه کرد: اجتماع بزرگِ مدافعان حرم. صدها فکر عجیب و غریب توی سرش آمد. از حسن دوستش شنیده بود که امتیاز میدادند. اما خودش هنوز جرئت نکرده بود پایش را آنطرف درِ طوسی بگذارد و سؤال کند. همۀ آن یازده بار قبلی، دستی از پشت نگهش داشته بود. نگذاشته بود برود تو و بپرسد. اما امروز با بقیۀ روزها فرق داشت. نوشتۀ قرمز رنگ بالای کاغذ مثل آهنربایی او را به طرف خود میکشید. اگر جرئت میکرد برود تو شاید ازین وسوسۀ یازده روزه خلاصی پیدا میکرد. یک قدم به درِ طوسی نزدیکتر شد. صدای قلبش را که حالا تندتر می زد توی گوشهایش شنید. پاهایش سست شده بود. آب دهانش را قورت داد و وارد اتاق شد. پشت یک میز فلزی مردِ جوانی با ریش سیاه و انبوه نشسته بود. داشت چیزی در دفتری خط دار می نوشت. رحمان روبروی میز ایستاد. خودش را جمع و جور کرد و گفت:
“سلام آقا!”
“وعلیک برادر… سلام از ماست. بفرمایید.”
“ایی کاغذ چی است که به دروازه چسبانده ای؟ ای چطور استه؟”
“این کاغذ، فرم ثبت نام داوطلبانه …اطلاعاتتون رو روی فرم مینویسید ما هر زمان لازم شد باهاتون تماس میگیریم … لطف کنید شماره تماسی بدید که جواب بده.”
مرد جوان روی میز خم شد و یکی از فرمها را با یک خودکار آبی جلویش گذاشت. رحمان دستهای لرزانش را جلو برد و کاغذ را از روی میز برداشت. دلش میخواست سؤالهای دیگری که به مغزش هجوم آورده بود بپرسد. همانها که حسن گفته بود اگر برود و ثبت نام کند شامل حالش میشود. اما جرئت نکرد چیزی بگوید. جلو مرد جوان رویش نشد بپرسد. کاغذ را روی میز برگرداند و همانجور که عقبعقب میرفت خداحافظی کرد و از در بیرون آمد.
*
چینهای روی پیشانیاش از اثر آفتابِ داغ ِ تابستانهای پیاپی عمیق شده بود. هرسال، از همان موقع که جوانی بیش نبود مثل بقیۀ جوانهای افغانی سرِ چهار راه زرفشان میایستاد تا یکنفر بیاید و برای کارِ روزمزد ببردش. یک روز اینجا، یک روز آنجا. شیشههای بسیاری را تا به حال پاک کرده بود. شیشههایی که اگر آنها را کنار هم میگذاشت تا دمِ مرز افغاستان طول میکشید. شکافِ روی کفِ دستهایش دیگر از دور هم به راحتی دیده میشد، از تندیِ دوغابی که سالیان زیاد برای راست کردن دیوارها درست کرده بود. خاطرات کودکیاش را به سختی به یاد میآورد. اما آن روز که با پدرش از ولایت فَراه راه افتاده بودند تا از جنگ فرار کنند را خوب به خاطر داشت. از میان کوههای بلند گذشته بودند تا خودشان را به ایران برسانند، کار جور کنند و نانِ سه خواهر و مادر را در آورند. درست به یادش نمیآمد چند شب در میان دشتهای سرد و گزندۀ لب مرز منتظر فرصت نشسته بودند تا بتوانند وارد ایران شوند. حالا ازآن روزگار سخت فقط خاطرۀ محوی یادش میآمد. سالها کار سخت، روز از پس هر شب، بیشتر خاطرات کودکی را تار کرده بود.
*
خرامان، دستانش را دراز کرد تا برای پدر انجیر بچیند. موهای سیاه بافتهاش به کمرش میرسید. نرگس هروقت که از گرمابه به خانه برمیگشتند توی حیاط، کنار درخت انجیر، موهای بلندش را محکم میبافت تا تار موهایش ولوی اتاقها نشود. چهار ساله بود که آمده بودند توی دو اتاق پشتیِ مسجد. پسرها هنوز به دنیا نیامده بودند. حیاط گرچه کوچک بود اما خرامان میتوانست دیگ کوچک مسیاش را کنار درخت انجیر بار بگذارد، آشِ آبش را با ملاقه هم بزند و بازی کند. رحمان به قدِ کشیدۀ خرامان نگاه کرد و به ساقهای سفیدش که از زیر پیراهن صورتیِ گلدارش بیرون زده بود. توی این ده بهار و پاییز تنها درخت انجیر نبود که شاخههای نو داده بود. خرامان هم بزرگ شده بود. دیگر آن دخترک ملیح چهارساله نبود، زنی از میان آن تن شکفته بود.
یکبار اول تابستان، وقتی رحمان با خرامان تا سرکوچه همراه شده بود، نگاه تشنۀ پسر قصاب را رویِ تنِ دخترش دیده بود. همان موقع دلش خواسته بود آن چشمها را با چشمبند ببندد. اما مگر میشد چشم همۀ پسرهای بیکارۀ محل را از روی تن دخترش بگیرد؟ چهارده سالگی یعنی میشد دخترش به خانۀ شوی پا گذارد. یعنی میشد از نطفۀ مردی بار بردارد و جنینی در شکم بپرورد. چهارده سالگی یعنی دمِ بخت.
اما خرامان میخواست به دبیرستان برود. درس بخواند. درسها را زود یاد میگرفت. لازم نبود زیاد از بر کند. با آنکه مشروط به مدرسه میرفت اما این سالها هیچ وقت امتحاناتش به شهریور نکشیده بود. همیشه خرداد با شادمانی کارنامهاش را برای رحمان میآورد. رحمان نگاهی به آن میانداخت، هرچند سواد درست و حسابی نداشت اما نمرههای بیست و نوزده و هجدهِ خرامان را ردیف دیده بود. دلش شاد میشد وقتی میدید خرامان در اتاق دور خودش میچرخد و بالا و پایین میپرد. این سالهای کارگریِ روزمزد، وقتی از خانههای بالای شهر برمیگشت مجلههای قدیمی را که صاحبخانهها برای شیشه پاک کردن به او داده بودند به دقت نگاه میکرد و آنها را که میدانست خرامان دوست دارد بخواند با اجازه برمیداشت تا به خانه بیاورد. آن شبها وقتی پسرها میخوابیدند، نورِ ضعیفِ چراغ مطالعۀ اتاقِ کناری تا ساعتها روشن میماند… دلش میسوخت چرا مجلههای بیشتری برای خرامان نیاورده بود. دلش میخواست یکبار هم که شده میبردش روبروی دانشگاه – آنجا که همیشه خرامان میگفت پر از کتاب است – برایش کتاب میخرید. هر اندازه که میخواست. کتابهای نو و رنگارنگ، نه مجلههای کهنهی ماههای پیش!
*
حسن گفته بود امتیاز میدادند. این بار حتما میرفت و از آن مرد جوان ِ با ریش سیاه میپرسید. سیزده بار کافی بود که جرئت پیدا کند. اصلا جواب همان سؤالها بود که روز و شبش را تنگ کرده بود. دست روی گلویش گذاشته بود و میخواست خفه اش کند. جواب را اگر میدانست شاید آرام میگرفت. آن وقت میدانست چه تصمیمی بگیرد:
“دیروز که خدمتتون گفتم شما فرم رو پر کنید ما هر وقت لازم شد با شما تماس میگیریم.”
“شما میتوانین با زنم و اطفالم کمک کنین وقتی مَ رفتم؟”
“مطمئن باشید حقوق کافی میدن تا خانوم و بچه ها محتاج نباشن”
“ایی … ایی …”
“مگه میشه کسی از جانش برای حرمِ خانوم زینب بذاره، اونوقت خدا بینصیب بذاردش؟”
“زنده باشین…”
“بفرمایید این فرم … می تونید ببرید فردا یا هر وقت خواستید پر کنید، امضا کنید و برامون بیارید. عجله ای در کار نیست… درِ بسیجِ مسجد همیشه به روی ایثارگرا بازه.”
رحمان فرم را در دست گرفت. نمیتوانست بخواند آن بالای فرم با خط قرمز چی نوشته بود. باید فرم را میبرد خانه میداد خرامان بخواند. اما نمیخواست خرامان بفهمد. نمیخواست هیچ کس بفهمد. باید حسن را پیدا میکرد و از او میپرسید از کجا فهمیده بود اگر ثبت نام میکردند بهشان امتیاز میدادند. چه کسی به حسن گفته بود؟
*
پسرها توی اتاق، پشت متکاها سنگر گرفته بودند و با تفنگهای چوبیشان به هم شلیک میکردند. صدای فریادشان از پشت پنجرههای بسته تا کنار درخت انجیر میرسید. خرامان کتابهایش را که تازه گرفته بود جلد میکرد. اخبار ساعت بیست، سربازان سوری را نشان میداد که سی تروریست را گرفته بودند و یکی از مراکز شبه نظامیان را تصرف کرده بودند. رحمان خرامان را صدا کرد:
“بیا پیش بابا نازدانه”
“خوب بابا”
کاغذ را از جیبش در آورد و به خرامان نشان داد:
“ایی سر کاغذ چی نوشتَه به قلم سرخ؟”
خرامان با کنجکاوی به کاغذِ دست پدرش نگاه کرد.
“نوشته کلّنا عباس یا زینب … یعنی همهی ما عباسیم ای زینب … ایی کاغذ چیه بابا؟”
“ایی کاغذِ حسن آقا است برا مَ داده تا تو بخوانی!”
“حسن آقا؟… مگر بچه نداره براش بخوانه؟”
“اونها نمی توانند به رقم تو بخوانند!”
خرامان با تردید به پدر نگاه کرد و خواند:
“اینجانب آمادگی خود را برای اعزام به سوریه جهت دفاع از حرم مقدس اهل بیت (س) اعلام مینمایم… امضاء … اثر انگشت!”
سکوت سردی بینشان حاکم شد. رحمان تند روی سه پایه این پا و آن پا کرد:
“نازدانه قوطی سیگرت مرا از اتاقِ دگر بیار… می خواهم یک سیگرت دگر بکشم”
نسیم خنکِ شهریور ماه برگهای انجیر را به آرامی تکان میداد. خرامان دیگر چیزی نپرسید، سرش را پایین انداخت و به اتاق برگشت. رحمان دود سیگارش را تا ته در ریه هایش فرو برد. سوریه کجاست؟… شهرهایش کدام است؟… حرم کجاست که برای دفاع کردن از آن، داوطلب به سوریه میبرند؟… اصلا جنگ سر چیست؟ سر کیست؟ کی با کی میجنگد؟ اگر برود روی کی باید اسلحه بکشد؟ اصلا مگر بلد است اسلحه بکشد؟ سالها پیش وقتی نوجوان بود از افغانستان گریخته بود که به جنگ نرود! جانش را در جنگهای دراز و نامعلوم افغانستان به هیچ نبازد! دستش به خون آلوده نشود!… اما حالا؟ میخواست برود با کی بجنگد؟ چرا بجنگد؟… سرش داغ شده بود. به دوار افتاده بود. به دستهایش نگاه کرد. همان دستهای زخمی و قاچ خورده که نرگس شبها برگهای انجیر را روی قاچهایش می مالید تا دردشان کمی آرام شود. دستهایش دوغاب درست کرده بود، صدها فرش و هزاران پنجره شسته بود، اما هیچ وقت تا به امروز تفنگی را لمس نکرده بود… اصلا چگونه میخواست بجنگد؟ او که دلش حتی از بریدنِ سر گوسفندی برای عید قربان به درد میآمد!
*
نیمههای شب پسرها مثل هرشب یک طرفِ اتاق کناری به خواب رفته بودند. خرامان طرف دیگر روی تشکش به پهلو خوابیده بود. ملافهای سفید روی تنش بود. موهایش، بافته و بلند روی ملافه افتاده بود. کتابهای مدرسهاش را، جلد شده یک گوشه مرتب چیده بود. اینهمه سال با کارِ روزمزد خانوادهاش را سرپا نگه داشته بود. از نوجوانی هر روز به این امید از خانه بیرون رفته بود که چقدر آن روز کاسب شود، کدام دیوار را بالا ببرد، کدام شیشه را با کاغذِ روزنامه برق بیندازد… اما با چهل سال سن، دیگر پیر بود برای کار روزمزد! هرکسی به چهرهاش نگاه میکرد فکر میکرد پنجاه را گذرانده است. کارِ سخت روزمزد و دربهدری این سالها موی سیاهی به سرش باقی نگذاشته بود. صاحبکارها جوانترها را میبردند. یک نگاه به موهایش میکردند و با تردید از کنارش میگذشتند. اما اگر میرفت و برای جنگِ سوریه اسم مینوشت به خانواده اش حقوق میدادند. دیگر مثل کارِ روزمزد نبود که یک روز باشد و یک روز نه. احترام داشت. ایثارگر بود. اگر میمرد، شهید شده بود. آن وقت بچههایش ارج داشتند پیش مردم. میشدند خانوادۀ شهید. کسی دیگر بهشان نمیگفت افغانی!… بچه افغانی! بچههایش شناسنامهدار میشدند آنهم شناسنامۀ ایرانی! خرامان دیگر مجبور نبود هی خودش را از مدیر و ناظم قایم کند تا مبادا در مدرسه بهش گیر بدهند کاغذهایت را نیاوردی. میتوانست با سربلندی دبیرستان را تمام کند. دیپلم بگیرد. توی دیپلمش مینوشتند متولد طبس مَسینا، استان خراسان جنوبی، ایران. میتوانست کنکور بدهد. دانشگاه برود. میتوانست برود جلوی دانشگاه – همان جا که همیشه میگفت پر از کتاب است- کتاب بخرد. از همان کتابها که همیشه آرزو داشت یکروز بخواند! اگر میرفت… حسن گفته بود امتیاز میدادند!
پای درخت انجیر پر شد از ته سیگارهایی که تا ته کشیده بود. ماه آن شب تمام بود. این ده سال هیچ وقت نیمههای شبی مهتابی به درخت انجیر نگاه نکرده بود. مهتاب روی برگهای پهنِ انجیر پخش شده بود. انجیرها دیگر نه ارغوانی بود و نه سبز. همه یک شکل، درخشان و نقرهای، چون خوشهی ستارگان. اینهمه ستاره یکجا، هیچ وقت در حیاطِ کوچک خانهاش طلوع نکرده بود. دستش را برد تا انجیری بچیند. شیرۀ سفیدِ انتهای ساقۀ انجیر روی لبانش خورد. مزهاش تلخ و سوزان بود. این انجیرِ نقرهای مزهاش با همۀ انجیرهایی که تا به حال خورده بود فرق میکرد.
کاغذ ثبت نام را از جیب پیراهنش در آورد. زیر نور مهتاب نوشتههایی را که خرامان برایش خوانده بود پیدا کرد. سطر اول را خواند: نام… نام خانوادگی… محل تولد… شمارهی شناسنامه.