۱۶ بهمن ۱۳۹۲
حدیث لرزغلامی
فرهنگ
دو غزل
در این معاشقه باید غزل شهید شود
به من بگو «عسلم» تا جهان سپید شود!
بپاش آینهها را … به هم بریز مرا
بپیچ تا بدنم در تو ناپدید شود
بِتن تمام تنم را به خواب دلچسبت
بقفل دستِ مرا تا تنم کلید شود
نفس نکش دهنت را که وقت میگذرد
بخواه تا دهنم مدتش مدید شود
مضارعی که به اعلام ماه آمدهای
نخواه خاطرهمان ماضی بعید شود
… لب و تمام لب و پنج بیت کافی نیست
در این معاشقه باید غزل شهید شود
ستارهها که تو را دیدهاند برگردند
زحل بیاید و بر تخت … ناپدید شود
بهشت گمشدهام! هفت در تو را باز است
مگر به دست خدا هفت در کلید شود
تو پشت هر درِ بسته مرا ببوسی و باز
سکوت پنجرهها مدتی مدید شود
به صرف جملهی لبهات من غلط بشوم
و فعل بوسهی تو ماضی بعید شود
بگو خدا نکند …تا تو در دهان من ای
زبانِ آمدنِ این غزل شهید شود
رها کنید که این قصه بیلباس، کسی
شبیه هرچه شماها نمیشوید شود
—————————————————-
خرگوش کوچکی که فلات تن تو را
حالا که بچه ای شکلات تن تو را
با چای سبز چشم تو باید عجین شود
قندان دست من که نبات تن تو را
آداب عشقبازی من را قشنگ کن
وقتی که چشم من سکنات تن تو را
من پنج سالم است و دلم قد مورچه
بغضم گرفته آب نبات تن تو را
توپ سفید خاطرههایم یواشکی
قل میخورد دوباره حیاط تن تو را
ده سالم است و دفتر انشای کوچکم
هی ذوق میکند که صفات تن تو را
من بیست ساله ام …تو بگو بیست و چند سال
چشمانتظار آن که برات تن تو را
در جزوههای فلسفهام ثبت میکنم
سرفصلهای روشن ذات تن تو را
باید تعارفش بکنی … بیدریغ و گرم
وقتی که دست من … شکلات تن تو را …