۸ دی ۱۳۹۲
لیلی نیکونظر
اجتماع
زیر سایهی مشت
همین چند وقت پیش و همزمان با روز جهانی «منع خشونت علیه زنان»، از نتیجهی یک تحقیق ملی که در ایران انجام شده است، معلوم شد ۶۶.۳ درصد از زنان ایرانی از ابتدای زندگی درگیر خشونت هستند که از این میان خشونت نسبت به ۱۰.۵ درصد آنها بسیار شدید بوده است. در این تحقیقات، ۵۳ درصد از زنان خشونت را در یک سال اول ازدواج تجربه کردهاند. تکاندهنده است، نه از این رو که از تعداد زیاد زنانِ خشونتدیده خبر میدهد، بلکه بیشتر به این دلیل که انگار قصه و روایت این خشونت و آزار آنقدرها طنینانداز نمیشود. کوتاه آن که، بیش از نیمی از زنهای ایرانی با انواع خشونت دست و پنجه نرم میکنند اما، چه تعداد از اینها دربارهی این خشونت با کسی حرف میزنند؟ اساساً این قربانیان آزار خانگی، تمایلی به حرف زدن دارند؟ آیا این خشونت جایی در کلام یا رفتار این زنان بیان میشود تا ثبت شود و به بحث گذاشته شود؟
آیا این زنان حرف میزنند؟
«آیا این زنان حرف میزنند؟» سؤال را در یک صفحهی فیسبوکی با زنانی به اشتراک گذاشتم که برای تشویق یکدیگر به رژیم غذایی و کاهش وزن دور هم جمع شدهاند. زنانی که پاسخ سؤال من را دادند اغلب از طبقهی متوسط شهری و تحصیلکرده بودند. آیا حرف زدن از خشونت آسان است؟ آیا حرف زدن از خشونت میتواند «تابو» محسوب شود؟
هیلدا گفت: «فکر میکنم برای زنان ایرانی حرف زدن از خشونت کلامی آسانتر از سایر انواع خشونتها باشد. زنها دلشان نمیخواهد دربارهی خشونتهای جسمی، از جمله کتک خوردن یا خشونت جنسی، با کسی حرف بزنند. پذیرش جامعه در مورد بعضی مسائل کمتر است. مثلاً اگر خانمی از آزار جنسی صحبت کند، اغلب اینطور قضاوت میشود که خودش حرکت جلفی انجام داده. خشونتهای جنسی کلاً در همهجای دنیا، به دلیل حساسیت موضوعی و شرم همراهش، کمتر گزارش میشود.»
آنا گفت: «شاید حرفم تکراری باشد اما، گاهی چیزهایی را زنها بیسر و صدا تحمل میکنند و دربارهاش حرف نمیزنند که مصداق خشونت است. زنهایی که حتا نمیتوانی فکرش را بکنی در برابر بدیهیترین حقوقشان مثل شأن، احترام، و حریم سکوت میکنند و در موردش هیچ حرفی نمیزنند، حتا در خصوصیترین پچ پچهای زنانه.»
حدیث گفت: «یک عده از زنها هم هستند که هیچوقت فکر نمیکنند چنین اتفاقهایی برای خودشان بیافتد و، وقتی اتفاق میافتد، به خاطر حفظ غرورشان با کسی در موردش حرف نمیزنند. بین زنهای طبقهی متوسط و روشنفکر، این عده را زیاد دیدهام. در مورد زنهایی از قشر ضعیفتر و سنتیتر هم اینطور است که اغلب تا حد زیادی این خشونتها را میپذیرند. یعنی اعتقاد دارند که طبیعت مرد همین است. این گروه معمولاً در مورد خشونتهای فیزیکی در جمعهای زنانه خیلی خصوصی ممکن است حرف بزنند اما، خشونتهای جنسی را خیلی به ندرت مطرح میکنند، چرا که اساساً شناخت خوبی از این مبحث ندارند، همینطور از خودشان و نیازهایشان. حرف زدن دربارهی این موارد را هم عیب میدانند. اما خشونتهای روانی و کلامی مهجورترین و ناشناختهترین انواع خشونت است. بارها و بارها دیدهام که زنهای اطرافم در مورد اَشکال مختلف غیرت و تعصب صحبت میکنند و آن را تحت عنوان “دوست داشتن” توجیه میکنند. زنهای دیگر در برابر زنی که اعتراض میکند، اغلب میگویند: طبیعت مرد همین است؛ سیاست داشته باش؛ برو خدا را شکر کن که دوستت دارد.»
آنا دوباره نوشت: «زنی را میشناسم که وقتی سوم راهنمایی بودیم ازدواج کرد. الآن دختر دانشجو دارد. در همان ماه اول ازدواج، شوهرش شیوهی جنسی مورد علاقهی خود را به عنوان یک شیوهی عادی و متداول و برخلاف خواست زن به او تحمیل میکند. زن تا همین اواخر نمیدانسته خواستهی جنسی شوهرش همهگیر و متداول نیست. او در تمامی این سالها در این باره حتا از پزشک زنان خود نپرسیده بود. به دلیل تمامی این ناآگاهیها و شرم، یک عمر گول خورده و عذاب کشیده بود.»
ساناز نوشت: «وقتی خیلیها هنوز مصادیق خشونت را نمیشناسند، چه انتظاری هست که مطرحش کنند؟ به خصوص در مورد مسائل جنسی که همینجوری هم تابو محسوب میشود؛ نه از لذتش حرف زده میشود، نه از سرکوب و ترس و خشم و خشونتش!»
و ویکتوریا گفت: «عادت میکنند. نمیدانم چرا زنها میتوانند خودشان را با سختترین شرایط تطبیق دهند و عادت کنند.»
هیس، این زنها فریاد نمیزنند!
نرگس را کتکخورده و آش و لاش در گوشهی یک «خانهی امن» پیدا نکردم. او دوست مادرم است. او هم یک زن است شبیه اغلب زنان دیگر که از چهره و رفتار عادیاش نمیتوان حدس زد چه زندگیای پشت سر گذاشته است. این روزها در کشور آلمان زندگی میکند، و دست تنها یک پایش در خانه و یک پایش در بیمارستان، مشغول مداوای دخترش است. با نرگس چت کردم و از او خواستم از زندگی خانوادگیاش و تجربهی خشونت خانگی بگوید. او در توضیح رابطهاش با شوهرش، از عدمصداقت او، از آسیبی که از شنیدن دروغهای او متحمل میشد، و ناتوانیاش از اثبات این دروغها گفت. برایم تعریف کرد که چطور دختر یازده سالهاش در یکی از دعوا و مرافعهها، به دلیل شوک عصبی، دچار دیابت شد: «دو سال پیش، شوهرم بعدِ یک جر و بحث طولانی، وقتی هرچه دم دستش بود شکست، رفت آشپزخانه و با یک کارد بزرگ برگشت که مثلاً بزند خودش را بکشد. بچهام از ترس زبانش بند آمده بود. همان موقع به شوهرم گفتم دیگر نمیتوانم ادامه بدهم، جدا میشوم. پنجشنبه بود. منتظر بودم روز شنبه بیاید. آن دو روز، دیدم بچهام دائم یا میخوابد یا میرود دستشویی. شنبه صبح، بیحال بود که فرستادماش مدرسه. دو ساعت بعد از مدرسه زنگ زدند بیا ببرش، حالش بد شده. بردماش دکتر، فهمیدم پانکراسش طی دو روز گذشته بر اثر شوک از کار افتاده و دیگر انسولین ترشح نمیکند. الآن یک ماه و خردهای است که در آلمان ام. بیست و یک روزش را در بیمارستان بودم. هرچه آزمایش کردند، گفتند هبچ دلیل علمی برای دیابتش پیدا نمیکنیم؛ فقط ریشهی عصبی دارد.» نرگس بارها، در میانهی گفتوگو، میخواست حرف زدن از رابطه و گذشته را متوقف کند. آسیب روانی نرگس قدرت حرف زدن را از او سلب میکرد. برای هیچ مصاحبهکنندهای آسان نیست از مصاحبهشوندهی آسیبدیده بخواهد دقیق و با جزئیات از دردش «حرف بزند.» نرگس، برای مرور رنجی که در زندگی خانوادگیاش متحمل شده بود آنقدرها آمادگی نداشت. شاید بعضی دردها برای آن که خودآگاهانه به چالش کشیده شوند، زیاده بزرگ و تحملناشدنی اند.
با جاسمین هم از راه دور چت کردم، کسی که در تمام مدت زندگی زناشوییاش کتک خورده بود. بعد از هشت سال زندگی خانوادگی، یک جای سالم در بدنش نماند. تمام استخوانهای بدنش شکسته و بارها با ویلچر به بیمارستان رسانده شد. جاسمین شانزده سال است که از شوهرش جدا شده است. در تمامی این شانزده سال از آدمهای شنوندهی قصهاش این سؤال را شنیده که چطور توانسته تحمل کند. جاسمین میگوید برای مادرش هم تعریف «زن» همین بود. مادر جاسمین فکر میکرد اگر او کمتر آرایش کند، یا لباسهای شیک نپوشد، با شوهرش کمتر به مشکل بر میخورد. بیوهی آرایشکردهی شیکپوش کسی نبود که مادر جاسمین منتظر پذیرایی از او باشد. جاسمین، برای زن خوب شدن، باید شبیه مادر سنتیاش لباس میپوشید و میخورد و میخوابید. و در نهایت این که، مادر جاسمین میخواست جاسمین به خاطر خودش و دخترش به زندگی زناشوییاش ادامه دهد. او دست آخر طاقت نیاورد و به قول خودش یاغی شد و کولاک کرد و طلاق گرفت، اما دختر جاسمین این روزها راه مادرش را ادامه میدهد و از دوستپسرش کتک میخورد. برای جاسمین، تا سالها رنج کشیدن تعریف «جنسیت» بود، تعریفی که از مادرش یاد گرفته بود، تعریفی که دختر جاسمین این روزها با کتک خوردن یاد میگیرد.
«میم» هم یک زن دیگر شبیه تمامی زنهای این حوالی، زنهایی که تا حرف نزدهاند معلوم نمیشود چه قصههای تلخی برای گفتن دارند. در هجده سالگی به قول خودش یک عقد احمقانه کرده بود. بیوه بود و در ازدواج بعدیاش زبانش جلوی شوهرش کوتاه بود. جدای از این، کسی حرفهای میم را باور نمیکرد. شوهر میم شوخ و طناز بود و آدمها باور نمیکردند بتواند با لگد شکم زنش را نشانه برود. میم نمیخواست خانوادهاش را نگران کند. به همین خاطر چیزی نمیگفت. در چتی که با هم داشتیم به من گفت که اتفاقاً از همان «طنز» تلخ و زهرآمیز کلام شوهرش متنفر بوده؛ با همان گفتار طنزآمیز آزار میکشیده و شکنجه میشده است. میم از رابطهی جنسی بدش با شوهرش نمیتوانست با دیگران حرف بزند. جایی که خشونت و شرم و سکس در هم میآمیخت، حرف زدن از رنجها و گرفتاریها دشوارتر میشد. شوهر میم بارها تهدید کرده بود که از ناتوانی جنسی او با دیگران حرف نزند. میم جز در دادگاه که مجبور شده بود حقیقت را بگوید، به کس دیگری حرفی نزده بود.
و «ه» برای ادامه دادنش به زندگی زناشویی چند دلیل داشت: یک زن مثل همهی زنهای دیگر که برای ادامه دادن اغلب دلایلی شبیه هم دارند. از اسم طلاق بدش میآمد، از زن مطلقه شدن وحشت داشت و از این که خانوادهاش حمایتش نکنند. کتک میخورد و برای ماهها در خانه حبس میشد. با شوهر بیمار و بدبین زندگی میکرد، چون از پدرش هم میترسید. پدرش فرهنگی بود ولی او جرأت نداشت و ندارد توی صورتش نگاه کند. در خانهی دربسته میماند و شوهرش به مأموریت میرفت. بیمار شد، تشنج کرد، و تا شوهرش خودش را برای باز کردن قفل در از یک شهر دیگر برساند، غش کرد و بیهوش شد و تا مدتها نمیتوانست چهرهی آشنایان را شناسایی کند. بالأخره از زندگی زناشویی بیرون آمد و مدتها شوکدرمانی شد تا فراموش کند. برای او در زندگی خانوادگیاش حرف زدن آسان نبود چون میترسید و مصلحت نمیدانست. حالا هم حرف زدن برایش آسان نیست چون شوکدرمانی حافظهاش را از بین برده و چیزی جز خاطرات پراکنده در ذهنش نمانده است.
وقتی از «حرف نزدن» میگوییم، از چه حرف میزنیم؟
سارا صباغیان، وکیل پایه یک دادگستری میگوید: «من به عنوان وکیل دادگستری تاکنون مراجعهکنندگان زیادی داشتهام که برای طلاق به دفترم آمدهاند ولی علت طلاق را، که بیشتر مربوط به خشونت از طرف همسرانشان بوده، یا بازگو نکردهاند یا پس از جلب اعتمادشان به صورت مختصر گفتهاند.» سارا میگوید: «معمولاً زنان خشونتدیده منزوی میشوند و کمتر تمایلی به حرف زدن دارند. من سعی میکنم معمولاً جوی ایجاد کنم که موکلم احساس آرامش کند، و کامل به حرفهایش گوش میکنم تا از خلال حرفهایش بتوانم مصادیق خشونت را پیدا کنم. همچنین زمانی که برای مشاوره دادن به زنان بزهکار و بزهدیده به زندان اوین میرفتم، سعیام این بود که برایشان توضیح بدهم بیان کامل حقیقت چقدر میتواند کمک کند و باعث نجاتشان شود.» سارا دلیل این سکوت را ترس از همسران، آبروداری، ناآگاهی از حقوق خود، شرم، بیاطلاعی از قوانین حمایتی، کاستیهای قانونی، و بیتوجهی سازمانها و نهادهای حمایتی و نظایر آن میداند.
فریبا داوودی مهاجر، فعال حقوق زنان و مسئول سایت «خانهی امن»، میگوید همهی زنها سکوت نمیکنند و همه به یک دلیل سکوت نمیکنند. دلیل سکوت به نظر فریبا بیقدرتی است؛ زن سکوت میکند چون قدرت ندارد. و قدرتی که بر خواست و ارادهی زن مسلط است ناشی از یک ارادهی تاریخی مقتدرانه و نهادینهشده است: خشونت سیستماتیک. زن سکوت میکند چون میترسد. چرا؟ به خاطر آبرو، نداشتن استقلال اقتصادی، منزلت اجتماعی، از قضاوت فرهنگ مسلط، به دلیل نداشتن تحصیلات و کار میترسد. فریبا در انتها به نکتهای اشاره میکند که چالشبرانگیز و پراهمیت است: «این حرف زدن نیست که مشکل را حل میکند؛ وقتی خشونت مهندسیشده و با برنامهریزی است، تنها یک گفتمان عمومی ضدخشونت است که میتواند تبدیل به حرکتی مفید در این راستا شود.»
مهستی خاکپور مدیر اجرایی یک سازمان خدماتی – مهاجرتی در کانادا است که به زنان پناهنده از کشورهای مختلف مشاورهی رایگان میدهند. مهستی به نقش فرهنگهای مختلف در این بحث اشاره میکند و این که چقدر عوامل مختلفی چون مذهب، تاریخ، و تحصیلات در آگاهی زنان از انواع خشونت و نحوهی واکنششان به آن نقش دارد. مهستی به روند مشاوره اشاره میکند که تا چه اندازه پیچیده است و چقدر باید اعتمادسازی شود تا زنها بتوانند حرف بزنند. مهستی میگوید به طور متوسط حدود بیست و چند بار ممکن است روند مشاوره دوباره از ابتدا آغاز شود تا زنها بتوانند اعتماد کنند و به خشونت علیه خود اذعان کنند و حتا اگر لازم بود به خانههای امن بروند. موردی که مهستی در انتها اشاره میکند کاملکنندهی همهی بحثهای این گزارش تا اینجا است. بسیاری از این زنان مهاجر یا پناهندهای که خشونت دیدهاند همین که با تعریف خشونت و انواع آن آشنا میشوند، مترصد این هستند که کلاسهای مشاوره را ترک کنند و دیگر برنگردند. آگاهی، حرف زدن، و اذعان کردن، به زن قدرت تصمیمگیری میدهد و این قدرت ناگهانی که باید منجر به تصمیم شود، زن ناآشنا با قدرت و تواناییهای فردی خود را میترساند. حرف زدن میتواند اقرار آشکار به وجود شرایط ناسالم باشد، و بعد از حرف زدن، نوبت به تصمیم گرفتن و بلند شدن و حرکت کردن میرسد.
مارپیچ سکوت و حرف آخر
کار سختی نیست که دلیل این که «این زنها فریاد نمیزنند» را، با توجه به دیدگاهی که ویرجینیا وولف در اتاقی از آنِ خود مطرح کرده، نداشتن سرمایهای بدانیم که این حرف زدن را ممکن میکند. نگاه کردن از زاویهای که خشونت دیدن را به زن خوب بودن نسبت میدهد و پای تعریف زنانگی و جنسیت و نسبتش با فرهنگهای زنستیز مردسالار را پیش میکشد هم آسان است و چندان نوآورانه و بدیع نیست. با این حال، شاید یک تئوری ارتباطی و نه جنسیتی، مارپیچ سکوت، بتواند توصیفکنندهی شرایط جامعهای باشد که حرف زدن از خشونت در آن جامعه «تابو» است. در این مارپیچ، زن خوب زن ساکت است و مردها طبیعتاً خشن هستند. دخالتی در کار نیست، مخالفتی هم. همه سکوت میکنند چون هیچکس بلند اعتراض نمیکند. اقلیت بیقدرت همیشه قربانی مارپیچ سکوت یا جهالت همهجانبه است. نتیجه این است که حتا پچپچهای زنانه هم در کار نیست و شصت و چند درصد زنان یک جامعه، به صورت جمعی، در چنبرهی سکوت و مارپیچ شرم و ترس گرفتار اند.
برای نوشتن این گزارش و گفتوگوهای آن راه دوری نرفتم. زنهایی که قصههایشان را نوشتم زنانی از همین حوالی اند که به تدریج بر آسیب روانی و وحشت فائق آمده و توانستهاند در نهایت تصمیم بگیرند و طغیان کنند. اما به سطر اولیهی این گزارش برگردیم. چند درصد از این آمار، هنوز و همچنان در آشپزخانه و حمام و اتاق خواب کتک میخورند و سکوت میکنند؟