۶ آذر ۱۳۹۲
مهتاب مفخم
وبلاگ
روزنامه خریده ام که روش نوشته کیفرخواست یک حقوقدان
امروز قبل از همه رسیدهام دفتر و بوی خیار دفتر را برداشته؛ بوی کرم خیار که دارم میمالم به دستهام که شبیه کارگرهای ساختمانی شده این روزا… حالا یک و ماه و نیمه که در گیر و دار جابجایی و اثاثکشیام؛ از این بنگاه به اون بنگاه دویدن و کارهای اضافه قبول کردن برای گذاشتن روی پول پیش تا جمع کردن اینور و پهن کردن اونور که نه پردههای خونه قبلی به اونجا میخوره و نه کلید و پریز سالم داره و نه رادیاتورهای شوفاژش درست کار میکنه، نه کابینت درست درمون داره؛ نه ماهواره وصله، نه تلویزیون ایران درست میگیره حتی… اجارهی نیم برابر بالاتر برای آپارتمانی نصف قبلی و نه به اون ترتمیزی… کی بود میگفت اجاره خونهها ارزون شده؟ بیاد من جوابشو بدم.
حالا که تو سکوت دفتر نشستهم و بعد مدتها روزنامه خریدهام که روش نوشته «کیفرخواست یک حقوقدان» و گزارش صدروزهی روحانیه انگار این مدت عین خوابگردها بودم و از همهچی یه صدای گنگی هست تو گوشم؛ انگار روز تنفیذش و روز شنبهی ۲۵ خردادی که ریختیم تو خیابون یه عمر پیش بوده… وقت نکردم خبر بخونم، وقت نکردم حرفی بزنم و سهیم بشم؛ وقت نکردم دو خط بنویسم… انگار همهچی از پشت یه شیشهی بخارگرفته بوده؛ عاشورا و تیکه پارههای فیلمی که صدا و سیما پخش شد و توی دفتر همه شاکی بودند… ژنو و خندههای ظریف و بیدارخوابی بچهها جلوی تلویزیون از شب تا صبح و حرص خوردن از بیبیسی و ذوق برای والیبال و بحثهای خشونت علیه زنان و…
بابک دیروزگفت عین توریستها شدی… گفتم غمِ نان اگر بگذارد… گفت الان ماها همه یعنی فارغیم از غم نان؟ گفتم مفهوم «نان» به تعداد آدما متفاوته؛ مفهوم من خیلی اولیهست. گفت درست میشه . الان ۸ میلیارد دلار اومده تو صندوق دولت، این اولین باره که میدونیم تو اون خزانهی کوفتی چقدر هست… خندیدم و گفتم خوبه که میدونیم پس… دلگیرم ازش، از اون دلگیریها که نمیگم، که نباید گفت؛ که گفتن نداره… هیچ کمکی نکرد سر داستان خونه، نه تو گشتن و نه تو اثاثکشی؛ کوندرا راست میگه رفاقت مسئلهی دنیای زنها نیست… در حقیقت مسئلهی دنیای مردهاست با خودشون؛ با ما انگار تهتهش هیچوقت رفاقتی از اون جنس در نمیگیره…
شیوا اما بود، مثل همیشه و شبهایی که کارهای من و چیزای سبکتر رو بردیم که از دستمزد ساعتی کارگر روز اثاثکشی کم بشه با یه دوست دیگهش، پریسا اومد که نمیشناختم؛ رفاقت مسئلهی دنیای زنها نیست، اما انجامش میدیم بیمسئله… به قسط وامی که خاله با سند خونه برامون گرفته فکر میکنم؛ به منّتی که مامان دوست نداشت زیرش بریم و رفتیم و از سر ماه پرداختهاش شروع میشه؛ به اینکه گاهی دلم میخواد توی موقعیت یه کلاهبرداری بزرگ قرار بگیرم و یه پول کلونی به جیب بزنم وبعد از یه مدت که همه فراموش کردن و تورم اون رقم رو ناچیز کرد معذرت بخوام… کدوم کیفر؟ کدوم خواست؟ به خواست کی؟ به خواست من؟ … روی سینهم سنگینه و بچهها میگن از آلودگی هواست و از سرب بنزینها… من نظری ندارم… من در مورد هیچی نظری ندارم مدتهاست.
کسی تو دفتر نیست و سرعت اینترنت انقدری هست که بزنم روی یوتیوب گزارش دیشب روحانی رو ببینم… یه ژلوفن و یه متوکاربامول برای خودم تجویز میکنم برای درد عضلانیِ این روزها که رهام نمیکنه، برای خودم چای میریزم و تماشا میکنم… لبخند میزنه و دقیق و مشخص و مطمئن حرف میزنه و یک تنه میزنه زیر کاسه کوزهی گزارشهای وقیحانهی این سالها… مجریها و مصاحبهگرها لوس و نابلدند، یک جور غیر جدی و پایینتر از حد مکالمه با رییسجمهور اما او داره از حقوق شهروندی میگه و از کرامت انسانی و از مسکن مهر و از یارانهها و ایجاد شغل برای چینیها؛ از ورزش غیرسیاسی و از روی فرهنگ میپره که هم گفته باشه هم نه، از خانههای بستهی مطبوعات که باید باز بشه؛ از خونهی در بسته، کوچهی دربستهی اختر حرفی نمیزنه؛ از کیفرخواستی که نبود برای اونها و از حقوق شهروندی که ندارند میرحسین و کروبی… عین بچگیها که خیال میکردم مجریهای برنامه کودک با من، با خود من دارند حرف میزنند وقتی میگن با شمام کوچولوهای تو خونه. منتظرم که توی صورت من چشم بدوزه و بگه مهتاب! مهتاب جان! درست میشه، صبر کن! یک وقتی نوبت تو هم میشه… نمیگه. آخرش میگه مردم مچکرم… با منم هست. کاش میگفت مهتاب مچکرم؛ نمیدونم از چی تشکر میکرد؛ اما با خودم حرف میزد با یکی از کوچولوهای تو خونه…
بچهها یکی یکی دارند میرسند؛ به دستهام کرم خیار میزنم که دوباره شبیه دست زنها بشه. از همهی اتاقها صدای بحث و حرف گزارش روحانی هواست و کلیپی که به تقلید از اوباما براش ساختن؛ برا خودم چایی میریزم. بابک وارد میشه سرحال و پرسروصدا و میگه چطوری رفیق؟ میگم عالی!