۱۴ آذر ۱۳۹۲
توکا نیستانی
کارتون
به احترام پنهانکاری…
آن اوایل که من هم مثل شما لااقل ماهی یکبار به سلمانی میرفتم، کار آرایش مو به دشواری امروز نبود. یا همه سرشان را قیصری میزدند یا آلاگارسون و ابزار کار استاد سلمانی خلاصه میشد در شانهای کوچک همراه با یک عدد قیچی باریک که بیشتر از چیدن مو تولید سروصدا میکرد. کار کوتاه کردن موی سر که تمام میشد آرایشگر پنبهای خیس پشت گردن مشتری میکشید و با تیغ موهای اضافه را میتراشید و تمام…
حسن بزرگ آرایشگر من، طاسی سرش بود که نمیگذاشت از این بابت احساس شرمندگی کنم و عیب بزرگش علاقهای بود که به مدل موی آلمانی داشت. هرقدر توضیح میدادم که مدل آلمانی برای مردی که سرش در شرف طاسی است مناسب نیست باز کار خودش را میکرد. بالای سرم که مو نداشت وقتی دورادور پایینش به دست استاد سلمانی سفید میشد به جای سربازهای آلمانی، بیشتر شبیه به فرایر تاگ، آن کشیش چاق در فیلم رابین هود میشدم…
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان به تدریج که بالای سرم خالی و خالیتر میشد گاهی به فکر یافتن راهی برای سرپوش گذاشتن بر واقعیت میافتادم. راه حل خندهدار آن بود که بخشی از موهای یک سو را آنقدر بلند کنم تا مثل سیمهای یک تار زهوار در رفته روی پوست لخت سر را بپوشاند اما موی سرم فر داشت و با موی فرفری شانس زیادی برای ساختن این پل نداشتم. راه حل غمانگیز بعدی کاشتن مو بود که آن را دوست نداشتم. دامداری بیشتر از زراعت با طبعم سازگاری داشت و مراقبت از بذر کاشته شده و تاراندن کلاغهای مزاحم از روی مزرعه به امید برداشت محصولی نامرغوب از حوصلهام بیرون بود… سرانجام به تأسی از مهدی سحابی که مویش را از ته میزد، جرئت پیدا کردم تا از سلمانی بخواهم سرم را با ماشین نمره یک بتراشد… هنوز تا بینیازی از دیدار آرایشگر راه درازی در پیش داشتم…
تصور رفت وآمد مردی طاس و سرتراشیده به دکان سلمانی آن هم در دورانی که تازه پای کلیپس و سنجاق سر و بیگودی و ژل مو به آرایشگاه مردانه باز شده بود حتی اگر اسباب خندهٔ سایرین نمیشد خودم را معذب میکرد. همیشه با اندکی شرمندگی وارد آرایشگاه میشدم و شبهای شلوغ عید که مردم برای نشستن زیر دست استاد ساعتها منتظر میماندند، دچار این توهم بودم که همهٔ منتظران چپچپ نگاهم میکنند… این شد که عطای خط موی مرتب و پس گردن تمیز را به لقای آرایشگر بخشیدم و سر را در اقدامی انقلابی با دست خود زیر تیغ انداختم… سر که برق افتاد نیاز به سرپوش احساس شد. مو که نباشد آفتاب تابستان و سرمای زمستان معنی تازهای پیدا میکند. این بود که به دنبال سرپناه مناسب به ” شاپو” رسیدم که کلاهی قدیمی و از مد افتاده بود و کماکان جذاب… کم کم کلاهی که بر سر داشتم بیشتر از چهرهام در حافظهٔ دوستانم نقش بست تا جایی که بدون آن قادر به شناختنم نبودند. در این سالها هروقت نیاز به تغییر قیافه داشتهام کلاهم را به احترام پنهانکاری از سر برداشتهام…