۶ آبان ۱۳۹۲
مریم اعتماد
اجتماع
پروفایل پیکچر
جلسه که تمام شد٬ همه از جا بلند شدند و با نگاه دنبال آشنایی کسی بودند که گپ بزنند. در اینجور جلسات٬ وقتی آدم تنها بلند شود و تنها جلسه را ترک کند به نوعی احساس غریبی میکند. من هم در پی یک چهرهٔ آشنا بودم که مرد جوانی با خنده به سویم آمد. احوالپرسی گرمی کرد و ظاهراٌ از نگاهم نوعی حماقت میبارید که فکر کرد باید خود را معرفی کند. تازه آنوقت بود که شناختمش.
یکی از دوستانم در فیسبوک بود که رابطهٔ بسیار نزدیکی به لحاظ لایک زدن و شِر کردن مطالب هم داشتیم. فقط چرا قیافهاش را نشناخته بودم؟ یادم آمد در عکس پروفایلش سیگاری گوشهٔ لب داشت و بسیار خوشتیپ بود. خیلی با آن شخصی که حالا مقابلم ایستاده بود و داشت با تواضع تمام کتاب امضا شدهاش را به من میداد فرق میکرد. یک عکس سیاه و سفید کافکایی یا شاید هم کامویی با آن مرد کوتاه قد با ریش کمپشت هیچ نقطهٔ مشترکی نداشت.
این موضوع زمانی توجه آدم را جلب میکند که تکرار میشود. در یک جلسهٔ دیگر٬ دوستی که بغل دستم نشسته بود٬ پرسید آیا مرد کنار دستیاش را میشناسم یا نه. نمیشناختم. معرفی کرد. حالا شناختم! صاحب یک شرکت پرآوازه بود که زمانی تمایل داشتم با او همکاری کنم. در واقع مدتی پیش در همان صفحهٔ فیسبوک با هم مکاتباتی انجام دادیم و در نهایت هم همکاری را به آینده مؤکول کردیم. کمی به جلو خم شدم که دقیقتر ببینمش. راستش خیلی از عکسش خوشم میآمد. شاید اصلاٌ به این دلیل دوست داشتم با شرکتشان همکاری کنم. او هم یک عکس سیاه و سفید داشت. منتهی عکس این یکی سه رخ بود، با موهای براق و پرپشت؛ از آن مردهایی که از نظر من بسیار جذاب هستند. یک چیزی در مایههای کلارک گیبل٬ منتهی بدون آن گوشهایی که مثل آینهٔ بغل ماشین بود. به جایش یک مرد بسیار معمولی با موهای تنک را دیدم. از دوستم سؤال کردم که آیا واقعاٌ اطمینان دارد که این شخص٬ آن شخص است یا نه؟ چون این شخص با آن شخص فرق داشت. جدی میگویم. موهایش را با تلاشی مذبوحانه در بالای سر در هم پیچیده بود تا شاید معضل کچلی را از آن وضعیت بحرانی خارج کند که متأسفانه موفق هم نشده بود. بعد هم این یکی دماغش کوفتهای بود و کمی بزرگ و با بینی (بله این یکی دماغ داشت و پروفایل پیکچر مورد علاقهٔ من بینی) کوچک دوست فیسبوکی من هیچ نقطهٔ مشترکی نداشت. خیلی ناامید شدم. این کار یعنی چه؟ آخه آدم که نمیتواند راهبهراه ناامید شود. مگر یک آدم ظرفیت چند شکست را دارد؟ مثل مورد آن آقایی که برایم مسیج فرستاد و گفت که استاد دانشگاه است (راستی چرا همه استاد دانشگاه هستند حالا؟) و همسرش را از دست داده. بعد هم کنار یک آبشار عکسی گرفته و ضمیمه کرده بود که البته آبشار بسیار زیبا بود٬ ولی قیافهٔ خواستگار مجازی من قابل تشخیص نبود. یعنی خب آدم نمیتواند در یک عکس که صورت طرف اندازهٔ لپه است٬ قیافهاش را تشخیص دهد. حالا او ادعا میکرد که از عکس من خوشش آمده و برایم پیام فرستاده بود که قصد او جدی است. سری به صفحهاش زدم. همش ۲۵ دوست داشت؛ همه زن. لابد از آنها هم خواستگاری کرده بود. لااقل این یکی به قدر کافی صداقت داشت که عکس لپهای خود را بگذارد و نه عکس جوانی آلپاچینو یا جانی دپ را که دومی نقطهٔ ضعف من است. یعنی در آن حد که حتی با وجود آگاهی به این موضوع که این شخص٬ آن فرد (یعنی دپ) نیست٬ باز زانوهایم شل میشود و ته دل آرزو میکنم که آن فرد حداقل یک کمی شبیه جانی عزیزم باشد.
یکی دیگر میخواست مرا در کافهای٬ جایی ببیند. عکس او هم آرتیستی بود. دستش را طوری بلند کرده بود که جلوی صورتش را گرفته بود. و چه کار خوبی کرده بود! وقتی پرسیدم چرا میخواهد مرا ببیند٬ نوشت که «به خاطر معلوماتتون»! ببخشید؟ بعد از این چند مورد بود که شروع به دقت در قیافه و رفتار اجتماعی دوستان فیسبوکی خود کردم که از طریق همین شبکه با آنها دوست شدهام و آشنایی ما تاریخچهٔ قدیمیتری ندارد. دیدم بسیاری از افرادی که در فیسبوک میشناسیم٬ آنهایی نیستند که ما فکر میکنیم میشناسیم. یعنی نه قیافهشان آن است که در واقعیت هست و نه طرز صحبت کردن و افکارشان. به قول یک دوست خوب که میگفت در فیسبوک میتوانی همهچیز را ویرایش کنی و امکان تغییر دادن همهچیز را داری. عکست را ادیت میکنی٬ نوشتهات را پاک میکنی٬ نوشتههای کتابها را جای افکارت جا میزنی آن هم با یک کپی پیست ساده و بعد هم اگر از کسی خوشت نیاید٬ خیلی ساده بلاکش میکنی و تمام. در معاشرتهای واقعی اما این امکان وجود ندارد. ناگهان شخصی را میبینی که براساس سابقهای که از پستهای فیسبوک او داشتهای٬ فکر میکنی تمام ادبیات جهان را میتواند همین الان برایت از بر دکلمه کند و بعد با خبر میشی هفتهٔ پیش در کنسرت حُجی جون بوده.
حالا کدام چهره را باید باور کنیم؟ چهرهٔ زیبای آرایش شدهای که حتی در اتاق نشمین و با لباس مهمانی عصر٬ عینک آفتابی میزند یا صورتی را که مقابل خود میبینیم و هیچ چیز خارقالعادهای در خود ندارد. در واقع نداشتن هیچ چیز خارقالعاده در صورت٬ هیچ هم چیز بدی نیست. ولی من این تلاش برای فوقالعاده زیبا بودن در پروفایل پیکچر را نمیفهمم. در هر صورت زمانی آدمها٬ چهرهٔ واقعی شخص را میبینند و چه خوب که ناامید نشوند. در اینجا منظورم هر دو چهرهٔ ظاهری و باطنی است. شاید هم تب تعداد لایکهاست که موجب میشود افراد به عملیات محیرالعقولی برای زیباتر شدن و متفکر نمایش دادن خود دست بزنند.
در اینجا هیچ میل ندارم به هنر فتوشاپ و این گونه کارهای نرمافزاری اشاره کنم که تمام ما نمونههایی از این تلاشها در لیست دوستان خود داشتهایم و دیدهایم. من که فکر میکنم بیش از نیمی از دوستان فیسبوکی خود را به صورت لایو٬ بازنخواهم شناخت. در عین حال خیلی خوب میدانم که هفته گذشته در کدام هتل پنج ستارهٔ فلان شهر اروپایی بودهاند و با آیفون خود عکسهایشان را آپلود کردهاند. در اینجا داشتن یک دستگاه آیفون هم از اهمیتی حیاتی برخوردار است. حتماٌ باید لااقل یک عکس را یک جوری بگیری که در آینهای٬ شیشهای انعکاس آیفونت دیده شود. درست مثل فیلم هندیهای قدیمی که با قوطی سیگار عکس میگرفتند که طرف نفهمد و ما با تمام کودکیمان میفهمیدیم. البته باید بگویم که طرفداران این قبیل عکسها بسیار بیشتر از طرفداران خبر انتشار یک کتاب تازه و خوب٬ یک نمایش نوآورانه یا یک فیلم فلسفی هستند. این را قاطعانه میگویم. یعنی دیدهام که میگویم. «وای عسل٬ باز مارکوپولو شدی؟» و «تبریک». اولی را در پایین عکس دوستان سفر کرده (منظورم رحلت کرده نیستها) میبینم و دومی را پای پست دوستان بیچارهای که خبر انتشار کتاب شعر تازهشان را دادهاند. من که از سر لجبازی تمام اخبار فرهنگی را به اشتراک میگذارم و هیچ کدام از این عکسهای لوس را لایک نمیکنم. ولی شاید هم از حسادت باشد٬ نه؟