۲۷ مهر ۱۳۹۲
بهاره شکیب
اجتماع
کولهپشتی، آیا میروم؟
کوله پشتی، حکایت دختری است ستاره دار که جلای وطن کرده و به دیاری رفته است که دانشگاههایش ستاره دارند و نه دانشجویانش. کوله پشتی داستان همین روزهای این دختر است که در هوای بارانی کشوری غریب، از مهاجرتش می گوید و دشواریها و لذتهایش. همسفر شوید با «بهاره شکیب» متولد تهران.
اسمش را میگذارم «سفر تحصیلی». این طوری انگار غول مهاجرت را تکه تکه کرده باشی، فکر کردن به آن و تصمیم گرفتن برایش آسانتر و ممکن میشود. گمانم هر چیز قطعی و غیر قابل بازگشتی ترسناک و اضطراب آور است. هر کار کردهای را نمیشود نکرده به حساب آورد و شتر دیدی ندیدی! حتما هزینهای دارد.
دانستن اینکه هر اقدامی هر چند با هزینهای چشمگیر، قابل بازگشت است یک جور احساس امنیت وسبک بالی به من میدهد. این یکی از دلایلی بود که باعث شد با دماغم کنار بیایم و فکر عمل زیبایی را از سرم بیرون کنم، گرچه مهمترین دلیل نبود. من تصمیم گرفتم به تحصیل در خارج از کشور به چشم یک تجربهٔ بازگشت پذیر نگاه کنم. هر تصمیمی اگر سرنوشت ساز و بیبازگشت تلقی شود هزینهٔ تصمیم گرفتن خیلی بالا میرود و برای من یکی چیزی شبیه به ناممکن میشود.
اگر یک روزی به سرتان زد که برای تحصیل از ایران خارج شوید، باید پیِ ساعتها پای اینترنت و موتورهای جستوجوگر نشستن را به تنتان بمالید. من ساعتهای زیادی را به جستوجو پرداختم. اول میخواستم همهٔ دانشگاههای اروپا را بگردم و یک جوری از کل به جزء برسم. کارپیچیدهای است چون تعداد دانشگاهها از تصور من خیلی بیشتر بود و حکم سوزن پیدا کردن در انبار کاه را داشت. پس فکر کردم بر عکس کار کنم. به خودم گفتم در فلان کشور و فلان شهر فلان رشته را میخواهم. از دانشگاههای آن شهر ۳ تا را که در رتبه بندی بالاتر بودند انتخاب کردم و اولی را اپلای کردم. یک خوبی اروپا این است که تقاضا نامهٔ اکثر دانشگاهها آنلاین است و میشود شخصا فرم را پر کرد و هزینهای ندارد یا اگر هم دارد چشمگیر نیست. مثلا یک چیزی حدود ۱۰۰-۲۰۰ هزار تومان است. خواندن توقعات و مشخصات لازم برای پر کردن هر تقاضا نامهای هم خیلی کمک میکند. یعنی خیلی خوب میشود احتمال پذیرفته شدن توسط دانشگاه یا بورسیه را با خواندن مشخصاتی که اعلام میکنند تخمین زد. هرچند پروسهٔ طولانی از ارسال و دریافت ایمیل برای ارسال مدارک تحصیلی و زبان و هزار و یک جور هماهنگی در راه است. ولی در مجموع تجربهٔ بامزهای است و همین طور مثل یک اردوی آماده سازی و تمرینی برای ورود به سیستمهای اجتماعی اروپایی هاست که پر است از نامه نگاری و کاغذ بازی. این نامه نگاریهای الکترونیکی و زمان بندیها و کارهای گرفتن پذیرش و بورس فرصت خوبی است برای سامان دادن و عادت دادن ذهن به سیستم کشوری که قرار است بروی آنجا درس بخوانی.
تجربه کردن برای من همیشه هوس انگیز بود. فکر میکنم شخصیت هر کدام از ما برساختهٔ زندگیایی است که عینا زیستهایم و شرایط کاملا مادی و عینیایی که تجربه کردهایم. فکر کردن یا مطالعه کردن فواید خیلی زیادی دارند اما کدام ما آنی را زندگی میکنیم که در کتابها خواندهایم؟
هیجده نوزدهم سالم بود که اولین رابطهٔ زندگیام را تجربه میکردم. یک دوست خوبی داشتم و رابطهٔ حسی بامزهای که مختص آن دوران است. دوست من، آدمی بود که کنارِ امن خودش را دوست داشت و از همان موقع که بیست و یکی دو سالش بود لنگرش را انداخته بود و چشم انداز کلی زندگیاش را تا آخر عمرش ترسیم کرده بود. در من اما یک شعلهای سر میکشید، عطش بیشتر دیدن، بیشتر زندگی کردن، یاد گرفتن، تجربه کردن. خلاصه رابطهمان، که به فراخور آن سن رابطهٔ احساسیایی هم بود، تمام شد. من میخواستم تجربه کنم. بعدها پیش آمد که فکر کنم آیا همان ساحل سلامت امنتر نبود؟! و هر بار بیشتر فهمیدم که حتی اگر بود، لقمهٔ دهان من نبود. ذاتِ تجربه کردن این است که روزهای خیلی خوب و روزهای خیلی بد را از سر بگذرانی. گاهی خیلی شکسته شوی. گاهی حسابی گند بزنی و اشتباه کنی. خلاصه گل وجودت ورز بیاید و تار و پودت با آموختههایی که برای دانستنشان هزینه دادهای نضج بگیرد، یا لاقل برای من این طور بود.
این، هوس دیگری بود اما هوس یاد گرفتن در دانشگاههایی که فکر میکردم علی القاعده باید متفاوت باشند. من اما چیزهای زیادی برای از دست دادن داشتم. بیش از همه، زندگی یی که با مقاومت ساخته بودم. مقاومت در برابر همه آنچه جامعه میخواهد به یک زن جوان تحمیل کند. رابطهٔ خوب، دوستان خوب، فعالیت فرهنگی و اجتماعی، حلقههای مطالعاتی و معلمی، شغلی که گرچه خیلی وضع مالیام را تکان نمیداد اما دوستش میداشتم. فکر این مسافرت تحصیلی، به قمار میمانست.
گاهی فکر میکنم ما شبیه پرندههایی هستیم که روی سیم برقی نشستهایم. هر آن ممکن است یکیمان هوس پریدن به سرش بزند و پر بکشد. یا سیم برق تکانی بخورد و چند تایی با هم بپرند. بعضیها سفت سر جایشان نشستهاند. چهار سال پیش، تابستان ۸۸، سیم برق تکان تکانهای عجیبی خورد. خیلیهایمان پریدیم. من محکم سر جایم نشستم. فکر کردم باید سنگر را حفظ کنم. چهار سال گذشت و فکر پریدن هواییام کرد. آیا راه من از فرودگاه امام میگذشت؟