۲۸ شهریور ۱۳۹۲
مهتاب مفخم
سیاست
کاش به دلیل حفظ آبروی جهانی دیگه زندانی نداشته باشیم…
میگه قیافهشو! صورتت راه راه شده. من اما هیچی نمیفهمم. عین یه چشمه اشک میزنه از چشمام بیرون. بابک میگه این روزا اگه با هر خبر خوشی اینجوره فواره بزنی باید ریمل ضدآب بخری!… تو کافه ولو بودیم که خبر رسید طرفای ساعت ۸. با شنیدن اسم نسرین ستوده و مهسا امرآبادی داد زدم و با اسم عیسی سحرخیز دیگه اشکم روونه شد… پتریک رفت و موزیک چارلی پارکری که داشت با صدای کم پخش میشد رو عوض کرد با صدای بلند سهیل نفیسی: از ظلمت رمیده خبر میدهد سحر، شب رفت و با سپیده خبر میدهد سحر… زیدآبادی، عرب سرخی، حتی فرح واضحان که تا پای حکم اعدام رفته بود؛ اسمایی از طیفای مختلف. بچهها دم در سیگار میکشن و چشماشون رو موبایلاشون. من گیج و مونده بین زار زار اشک و خنده زنگ میزنم به سارا که خودش و شوهرش هر دو وکیلن و دو سال پیش اسم دخترش رو گذاشت نسرین. تقریبا از صداهای اونور تلفن هیچی نمیفهمم از بس داریم داد میزنیم و نسرین کوچیک دو سال که نمیفهمه چه اتفاقی افتاده. مهرداد با جعبه شیرینی میرسه و میده به پتریک میگه کنار سفارش همه بذار؛ شیرینیفروشی پاستور. میگم اونجا رفتی؟ میگه خبرو که شنیدم یه راست رفتم. یه خودکار درمیاره میگه بیاین رو در جعبه یه چیز بنویسین. یه عددی بزنین که گمونتون چند روز مونده تا در اختر باز شه. بابک میگه. عکس زندان کروبی هم که در اومد بر اتوبان صدره مثل اینکه. امروز شده ۹۴۶ روز، صادق میگه ۹۴۵ روز… میگم حالا!… من میگم به هزار نمیرسه… بچههای کافه هرکی یه چیز مینویسه رو در جعبه؛ یه جمله، یه عدد… شیوا با خط خوش بالای آرم شیرینیفروشی مینویسه:ای شادی آزادی روزی که تو باز آیی… بابک از توی تبلتش سر بلند میکنه میگه بابا یکی یکی! این دانشجو هم شرشو کم کرد از سر دانشکده هنر. میگم تازه ۵۰۰ تا دانشجوی ستارهدار شکایت ثبت کردن که رسیدگی بشه برگردن سر درسشون. تو سرم میگرده اما که کاش مزدک برنگرده؛ تازه زندگیش تو آمستردام شکل گرفته، بیاد چه کنه؟ زخمای من سر باز کنه؟ خودخواهیه شاید اما برای خودش هم بهتره. بابک از تو تبلت عکس عربسرخی رو با خانواده نشون میده و عکس ستوده و بچهها رو از صفحهٔ رضا خندان. صادق پای تلفنه میگه حکم سحرخیز و زیدآبادی هنوز تایید نشده… با سحرخیز تو مدت کوتاهی که تو مدت مرخصی زایمان مریم صفحهبندی روزنامه میکردم کار کردم؛ عجیب شریفه این آدم و تمام این سالها هربار که خبر وخامت اوضاع جسمانیش میومد فکر میکردم یعنی میارزه؟ اینکه سحرخیز و ذهن و حضورشو زنده و سالم، برای فردایی که روزنامههای آزادتری بیان رو دکهها میخوایم، نه یه عکس شهید کنار هدی صابر و بقیه… این یه نفر دقیقا اون نقطهای بود که همیشه شک کردم یه قهرمان میخوام، یه اسم و عکس که بشه سمبل رشادت یا یه آدم شریف با ذهن سلیم رو زنده، ولو که تن به اعتراف و تحقیر داده باشه و اومده باشه بیرون.
از میز کناری آقا و خانم شیکی بلند میشن و میان دم کانتر که حساب کنن. موقع بیرون رفتن کنار ما وامیستن و آقا که پُر پُر حدود ۳۵ سالی داره با قیافهٔ عبوس میگه: حالا ذوق نکنین شاید اینم نقص فنی قفل زندان بوده که نشتی داده تا فردا برطرف شه. من میگم شما دوست داری اینطوری باشه؟ میگه نه فقط میخوام زیاد خوشبین نباشین شما جوونا! اینم برا اینه که پا شد رفت سازمان ملل بگه ما زندانی سیاسی نداریم.
میگم کاش به همین دلیل حفظ آبروی جهانی دست کم دیگه زندانی نداشته باشیم. پوزخندی میزنه و از در میره بیرون. بابک میگه یه جماعتی همهجوره با شادی و امید مشکل دارن، انگار درد داره هر بهانهای برای غر زدن رفع شه! زیر لبم میگهای تو اون پوزیشن عاقل اندر سفیهت!… میگم ببین این یه بخشش هم درد داشتن اعتراف به اشتباهه که اصلا انگار مال روحیهٔ ماست. این تا سه ماه پیش هی میگفته هیچ اتفاقی نمیفته و اینا الان نمیخواد بگه بابا اشتباه کردیم داره یه اتفاقایی میفته. اون بالاییه هم اسمشو میذاره نرمش قهرمانانه که نگه فهمیدیم گند زدیم و عقبنشینی و اینا. صادق شادتر از اونه که بخواد کل کنه میگه بابا بگو صلحالحسن!… مهرداد میگه دیپلماسیمونم حول مصلحت و احترام و اینا میچرخه دیگه. عین بهروز وثوقیه تو قیصر، حالا ما به همه گفتیم زدیم، شمام بگین زده، آره! الانم باید بگن این یه نرمش قهرمانانهس! باشه بابا! تو خوبی! تو بردی! تو کم نیاوردی! ایناش تامین بشه خلاصه کنار میان با یه شرایطی و منافع ملتم تامینه. بابک اون وسط با صدای بلند هی استاتوسای بچهها رو میخونه. پاتریک میاد میگه دقت کردین کافه رو گذاشتین رو سرتون؟ راست میگه نیش من جمع نمیشه و دارم بلند بلند حرف میزنم.
بابک میگه بزنیم بیرون، تو شهر. میزنیم بیرون… چند تا موتوری سوت و دستزنون رد مشن از کنارمون. تو ماشین از تو آیپادش موزیک انتخاب میکنم و باهاش میخونیم. یه شب مهتاب فرهادو میذارم و راهشو کج میکنه سمت اتوبان، سمت اوین… باهاش میزنیم زیر آواز:… منو میبره از توی زندون مث شبپره با خودش بیرون… تک و توک ماشینایی بوق میزنن… سر چهارراه پارکوی یه خانومی از تو ماشین میگه مبارکمون باشه…. میخندیم. پسرای ماشین بغلی روحانی مچکریمی میگن و گاز میدن… باهاش میخونیم… مستیم و هشیار شهیدای شهر، خوابیم و بیدار شهیدای شهر… زیر دوربرگردون اوین ترافیکه. مهردا میگه بریم درکه مهمون من… سرمو کردم از ماشین بیرون و میخونم آخرش یه شب ماه میاد بیرون از سر اون کوه بالای دره…