۲۰ خرداد ۱۳۹۲
ستاره حسن پور
اجتماع
بانو، زنی که هرگز دیده نشد
دوست شاعری میگفت: روسپیان به شعور نزدیک ترند!
نزدیک بودنشان به شعور و شعر یا حماقت و نادانی را نمیدانم. اما «روسپیان»، «تن فروشان»، «کارگران جنسی» و یا همین اصطلاح جدید «ارائه کنندگان خدمات جنسی»، بیشتر از هر چیزی محصول نابهنجاریِ شعور و حقوق و فرهنگ ما هستند! اندوه جانفرسایی که در چهرههای حتی بیپرواترین آنها نهفته و غمی را که در لابه لای جانشان لانه کرده به وضوح میتوان دید. کافی است دقیق شویم در رد نگاهشان کهگاه جز به پریشانی، به هیچ کجا ختم نمیشود. گفتگویی که میخوانید پریشان است بهت زده است و غمگین! جراحت و زخمهای بسیاری با خود حمل میکند. گاه از منطق گفتگو خارج میشودگاه واگویه میشود وگاه میرود در بطن کلمات زنی که نامش «بانو» ست!
بالا بلند است! با چشمهایی از حدقه بیرون زده، سرگردان و مهیب! با صورتی تکیده، چانه و گونههای استخوانی و پر از خطوط درد! دستهایش را مدام پنهان میکند و اندامش که از لاغری روی پاهایش آونگ میزند! روبرویم مینشیند… توی چشمهایم زل میزند و میگوید: چی رو باید بگم؟!
نگاهش میکنم… سخت است به چشمهایش نگاه کردن! دستپاچه میشوم سیگاری روشن میکنم و میدهم دستش و میگویم: بکش… اصلا باهم میکشیم!
لبخند میزند و سیگار را میگیرد لای انگشتهای نحیف و کم جانش!
میگوید: اسمم «بانو» ست! «بانو» صدایم میزنند؛ هوا خیلی خوب شده نه؟!
خودم را جمع و جور میکنم. باید حواسم را متمرکز کنم. باید کلماتم را پیدا کنم… باید… میگوید: تو هم پناهندهای؟!
میگویم: مگر تو پناهندهای؟!
«بانو» اما پناهنده نیست انگار اصلا هیچ جای دنیا پناهی ندارد! از ایران تا ترکیه جسمش را روی کولش کشیده است. ۵۵ سال دارد اما خیلی بیشتر نشان میدهد. محل کارش استانبول است. تهران است. شهرهای بین تهران تا استانبول است!
به آرامی میگوید: من توی خط تهران – استانبول کار میکنم!
«بانو» زنی که هر چند ماه یک بار پلیس ترکیه بازداشتش میکند، زندانیاش میکند و دست آخر هم میفرستدش ایران! در فرودگاه کاری به او ندارند، یک راست میرود توی خیابانها و از این خیابان به آن خیابان؛ که جایی برای زندگی ندارد و توی تنهایی مردهای متقاضی میخوابد و پولی میگیرد و باز دوباره میرود سراغ قاچاقچیان انسان و دوباره از مرز رد میشود و یک راست میآید استانبول!
مثل اتوبوسی که مسافرها را توی خودش جا میدهد نفسی تازه میکند و دوباره پر و خالی میشود!
میپرسم: «بانو» حالا چرا استانبول؟ ایران مگر کار نیست؟
میگوید: توی ایران کار کساد شده! دخترهای خوش آب و رنگ و مفت توی خیابانها ول هستند دیگه کسی پولی واسه منِ چروک خرج نمیکنه! اما استانبول بهتر است اگر این پلیس بهمون اجازه کار میداد خیلی خوب میشد. اینجا دیسکوها و بارهای زیادی هست و مشتری بیشتری. پول بیشتری هم میدهند!
میپرسم: «بانو» چند ساله بودی که از خانه رفتی؟
نگاهش را ثابت میکند روی دود سیگار: ۱۴سالم بود که شوهرم دادند. شوهره تنها کاری که بلد بود کتک زدن من بود، غذا میپختم کتک میخوردم، حرف میزدم کتک میخوردم، میخوابیدم کتک میخوردم. انقدر کتکم میزد که بدنم سیاه و کبود میشد. نمیدانم چند سالم شده بود که از خونه زدم بیرون و دیگه هیچ وقت برنگشتم. خانوادهای هم که نداشتم؛ بیپناه بودم. نه جایی واسه زندگی نه پولی واسه غذا! نه کسی بهم کار میداد نه… هیچی! بعد هم که پاهامو باز کردم و هر کی اومد جلو گفتم بسم الله!
سکوت میکند….
میخواهم از او بپرسم کجاها دنبال کار رفتی؟ چه سالی بود که…؟ اما انگار دوست ندارد بیشتر از این حرف بزند سکوتهای طولانیاش و غمی که توی چشمهایش نشسته…
زمان میگذرد و سیگار میکشد و تنها زل میزند به دودهای اطراف صورتش!
میپرسم «بانو»… موقع سکس، لذت هم میبری؟!
بلند بلند میخندد. میگوید: لذت؟! نیگا کن. اشاره میکند به شکمش که مثل یک توپ روی اندام نحیفش جا گرفته است. مال همینه. از بس مشروب میخورم که نفهمم دارم چیکار میکنم!
میپرسم: سقط جنین هم داشتی؟!
با پوزخند جواب میدهد: مگه میشه نداشت! آمارشون از دستم در رفته. آخریش یه بچهٔ ۵ ماهه بود!
تعجب میکنم: ۵ ماهه؟!! چرا ۵ ماهه؟!
میگوید: نفهمیدم… از بس هی خونریزی داشتم و فکر میکردم بچه افتاده اما نیافتاده بود و آخر سر هم ۵ ماهه مرده به دنیا اومد!
نگاهش میکنم. حالا چشمهایش جور دیگری شده، اون دفعه درد داشت؟
بار دیگر پوزخند، به ته سیگاری که لای انگشتانش مانده پک میزند: دیگه دردی رو احساس نمیکنم دختر! وقتی اولین بار خِفتَ م کردن و چند نفر افتادن به جونم همه دردها رو باهم یه جا کشیدم حالا دیگه اصلا نمیدونم درد چیه!
سکوت میکنم و نگاه میکنم به انگشت هاش! و زمان میگذرد!
ناگهان شروع میکند از دوستانش صحبت کردن… ناپیوسته و آشفته خاطراتی را تعریف میکند از زندان ترکیه، از زنان تن فروش اوکراینی، قزاق و روس و… که خیلی سرحالتر از زنان روسپی ایرانی هستند! میگوید: ما ایرانیها نجیب هستیم هنوز حیا داریم اما این اوکراینیها به بابا و برادرشون هم میدَن!
میپرسم: «بانو» زنهای ایرانی همه مثل تو هستند که از خانه شوهر و پدر فرار کردهاند؟!
میگوید: همه که نه ولی یه دوستی دارم اسمش حمیراست بدبخت ۲۰ سالشه. با پولهای تو جیبیاش یه گوشی موبایل میخره وقتی زیر پتو داره با گوشی کار میکنه باباش میفهمه و میاندازدش تو حموم و گاز رو باز میکنه. مامانش فراریاش میده. اونم یه راست اومد تهرون و بعد هم چسبید به ماها. ولی خب دیگه ما کار دیگهای بلد نیستیم هر جا هم که پول بیشتری بدن میریم اونجا. الان نگاه کن تو استانبول پر شده از زنهای ایرانی واسه چی؟ چون تو ایران کم پول میدن و انقدر زیاد شده که دیگه نوبت به ماها نمیرسه! هر وقت هم دیپورتمون میکنن دوباره برمی گردیم. جیکار کنیم آخه بالاخره این شکم صابمرده رو باید سیر کنیم یا نه!
هنوز کنجکاوم: «بانو» تو ایران راحت میتونستی کار کنی یا اونجا هم دستگیر میشدی؟
میخندد: تو ایران؟ نه بابا! دستگیرمون هم میکردن. دم اون افسر رو میدیدیم و بعد هم ولمون میکردن. اصلا کسی کاری به کارمون نداره. فقط مشکلمون همین نداشتن دوا و دکتره! تو ترکیه همه کارت دارن میرن دوا و دکتر، اگه مریض هم بشن درمون میکنن خودشون، اما ما همه جا بیچارهایم هم تو مملکت خودمون هم اینجا!
میپرسم: تنها کار میکنی یا گروهی چیزی هم دارید؟
من اینجا خیلیها رو میشناسم اما نمیتونم به کسی اعتماد کنم. تنها کار میکنم اما تو ایران بچهها مجبورن از همدیگه حمایت کنن، تلفن هم رو دارن، مشتری هاشون رو به هم قرض میدن و حواسشون هستن کسی زیرآب نزنه یا نرخ و قیمت رو بالا پایین نکنه. اما اینجا نه… نمیشه همه چیزمون غیر قانونیه. نفس کشیدنمون هم غیر قانونیه. اصلا نمیدونم واسه چی زندهام!
و بعد هم سکوت… سکوت….
زمان میگذرد. ته سیگارش را زیر کفی کفشش انداخته و همین طور پایش را فشار میدهد تا خاموشش کند. دود اما، از کنار کفش بالا میزند.
بیشتر از این نمیتوانم بپرسم خسته است. خسته و غمگین و مات…
دستهایش را میگیرم و صورتش را میبوسم از اینکه با من به حرف زدن نشست. از اینکه مرا پذیرفت. بلند میشود مرا میبوسد و میرود!
نگاه میکنم به اندامش… به اندام نحیفش که در تبعید و غربت محو میشود!